جدول جو
جدول جو

معنی کیف آور - جستجوی لغت در جدول جو

کیف آور
روانگردان، سکرآور، مکیف، نشئه زا
متضاد: خماری زا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کی آذر
تصویر کی آذر
(پسرانه)
مرکب از کی (پادشاه) + آذر (آتش)، نام یکی از مفسران اوستا در زمان ساسانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیفور
تصویر کیفور
ویژگی کسی که در حالت خوشی و سرمستی است، سرخوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قی آور
تصویر قی آور
ویژگی هر چیزی که خوردن آن موجب استفراغ شود، کنایه از کریه، نفرت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
جنگاوری. جنگجویی. رجوع به مدخل قبل شود، انتقامجوئی. خونخواهی:
میان ار ببستی به کین آوری
به ایران نکردی کسی سروری.
فردوسی.
وگر بازگونه بود داوری
که شه میل دارد به کین آوری.
نظامی.
کرم کن نه پرخاش و کین آوری
که عالم به زیر نگین آوری.
سعدی.
رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ)
کمین دار. آنکه کمین می سازد و در کمین می نشیند. (ناظم الاطباء). خداوند کمین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمین و کمین آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گُ)
مکار. حیله گر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دارای جای بزرگ و وسعت زیاد. کیرآورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بی همال. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). بی چون. بی مانند. بی همال:
در کفایت بی نظیری در مروت بی بدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی آوری.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
و رجوع به ’آور’ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام محله ای است در اصفهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
در تداول عامه، آنکه کیف و لذت برده. متمتع. سرخوش. (فرهنگ فارسی معین).
- کیفور شدن، در اصطلاح تریاکیان و شیره کشان، به حدکفایت تریاک کشیده بودن. کامل شدن رفع اشتهای تریاک یا شیره. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ دَ / دِ)
ریش آورنده. ملتحی. ملتهی. ملحی. (دهار). بزرگ لحیه. بلمه. (یادداشت مؤلف). لحیانی. (دهار) (السامی فی الاسامی).
- ریش آور شدن، به حد بلوغ رسیدن. به سن ریش درآوردن رسیدن: ولید بن مغیره را پسری بود نام او عماره و بزرگ و ریش آور شده. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(نُ زَ)
پیروز. زورمند مقتدر و بانفوذ. (از ولف) :
کجا بود از گیتی آزاده ای
خداوند تاج و کیان زاده ای.
هم از شاه گیتی و کام آوری
بدو آمده هرچه نام آوری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(طَ / طِ فِ)
رنگهای حاصل از تجزیۀ نور بوسیلۀ بلور یا منشور
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
کنایه از زن فاحشه که سیم را از مردمان به چنگ آورد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
ترسناک. مهیب. ترس آورد
لغت نامه دهخدا
(وَ)
با ریشه بسیار. بزرگ بیخ. راسی. راسیه. اصیل کلان بیخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای چندین ریشه. (ناظم الاطباء) : درختی هر کدام بیخ آورتر و راسخ تر به ساعتی قلع توان کرد. (سندبادنامه ص 119). از غزارت و غلبۀ آن سنگ گران بگرداند و درخت بیخ آور بکند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- کوه بیخ آور، جبلی راسخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، عشقه و لبلاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ خِ / خَ / خُ)
بهادر. غضبناک و جنگجو. (ناظم الاطباء). جنگاور. جنگجو. رزم آور:
و دیگر از ایران زمین هرچه هست
که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی
ز جنگ و ز کین آوران بغنوی.
فردوسی.
ستاره شناسان و دین آوران
سواران جنگی و کین آوران.
فردوسی.
به چین و به ماچین نمانم سوار
نه کین آوری از در کارزار.
فردوسی.
نه شمشیر کین آوران کند بود
که کین آوری زاختر تند بود.
سعدی.
رجوع به مدخل بعد شود، انتقامجو:
به سلم و به تور آگهی تاختند
که کین آوران جنگ برساختند.
فردوسی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ پُ تِ)
دهستانی است در شمال خاوری گیلان میان ارتفاعات سرکش و کوه بیمار و پی کله، از 17 ده بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3500 تن است. قرای مهم آن عبارت است از: سوخور، کل کش، سرباغ، سگان. نام این دهستان ظاهراً از نام بوتۀ کرف گرفته شده که در آنجا فراوان می روید، ولی فعلاً در تلفظ و در اسناد کفرآور گفته و نوشته می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). رجوع به فرهنگ جغرافیایی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کید آور
تصویر کید آور
مکار، حیله گر
فرهنگ لغت هوشیار
هراشا هراش آور هر ماده ای که خوردن یا استنشاق و یا تزریقش موجب استفراغ شود از قبیل محلول پرمنگنات پتاسیم و محلول سولفات مس و ریشه خربزه و تخم ترب سیاه و غیره مقییء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کید آوری
تصویر کید آوری
مکاری حیله گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار آور
تصویر کار آور
کاردان، مطلع: (بشد دایه و خواند کار آوران مهندس تنی چند زیرک سران) (یوسف زلیخای قدیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیفور
تصویر کیفور
سر مست شنگول آنکه کیف و لذت برده متمتع سرخوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کید آور
تصویر کید آور
((~. وَ))
مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیفور
تصویر کیفور
((کِ یْ))
شاد، مسرور
فرهنگ فارسی معین
سرخوش، سرمست، سکران، کچول، مست، نشئه
متضاد: خمارزده، مخمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد